کد خبر: ۳۶۶۶
۰۷ آبان ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

عمو رحیم بقال، مردی با سرفه‌های بی‌پایان، یک جانباز شیمیایی است

هوا تاریک بود. چشم چشم را نمی‌دید. صدای افتادن بمب از آسمان شنیده می‌شد که دوروبرمان به زمین می‌خورد. فکر می‌کردیم مثل همیشه عراقی‌ها دست‌بردار پاتک نیستند اما در تاریکی یکی‌یکی به سرفه افتادیم. تا اینکه گفتند شیمیایی زده‌اند و دود غلیطی فضا را پر کرد. ماسک‌هایمان را با عجله به صورت زدیم اما برای آن‌هایی که نزدیک بمب بودند دیگر دیر بود. بعضی هم‌رزمانم همان‌جا از شدت تنفس گاز خردل شهید شدند.

عمو رحیم سرفه می‌کند. گلویش که خشک می‌شود سرفه می‌کند. اعصابش که به هم می‌ریزد سرفه می‌کند. عمو مدام سرفه می‌کند، حتی وقتی خواب است. عمو رحیم در محله نوده را همسایه‌ها  به ظاهر خوب می‌شناسند. 20سال بیشتر است که او در خیابان کوشک‌مهدی مغازه بقالی دارد. مردم صدای سرفه‌های عمو را زیاد شنیده‌اند اما نمی‌دانند که مشکل از کجاست. 

گاهی آن‌قدر سرفه می‌کند که به سختی  یک لیوان آب را یک کله سر می‌کشد تا دست‌های لرزانش آرام بگیرد. عمو، شیمیایی جنگ تحمیلی است،  موضوعی  که در محله کمتر کسی از آن با خبر است.
رحیم کدخدایی متولد سال1330 است. او همه این 70سال را در محله نوده و خیابان کوشک‌مهدی زندگی کرده است.

 

پاسدار 5نصر

رحیم کدخدایی چند ماه بعد از پیروزی  انقلاب اسلامی  جذب سپاه پاسداران می‌شود. با شروع جنگ به کردستان می‌رود. خودش می‌گوید: خبر آمد گروه‌های ضدانقلاب در این محدوده دیده شده‌اند. امام دستور داد به‌سرعت برای آزادسازی آنجا اقدام شود. من با نیروهای لشکر 5نصر به جبهه جنوب و بعد به غرب رفتم.»

این پاسدار از سال 60تا 1365را در جبهه بوده است، به قول خودش چیزی از شش سال کمتر. در این مدت در چند عملیات از جمله والفجر8 وکربلای 4و 5، حضور داشته است. او در چند عملیات دچار مجروحیت‌های جزئی می‌شود و بعد از یکی دو روز استراحت در بیمارستان صحرایی، دوباره به میدان نبرد برمی‌گردد اما در کربلای5 همه چیز فرق می‌کند.


شیمیایی در شلمچه

عمو رحیم بعد از پنج سال حضور در جبهه‌های جنوب و غرب در سال1365در جریان حمله شیمیایی نیروهای عراقی در شلمچه شیمیایی می‌شود؛ «بعد از لورفتن عملیات کربلای4 به فاصله فقط چند ماه  در دی‌ماه سال1365 عملیات کربلای5 اجرا شد. گروهان ما هم جزو نیروهای پیشتاز عملیات بود. 

با شکست دشمن در همان ساعات اولیه، موفق به تصرف سایت موشکی نیروهای عراقی در منطقه عملیاتی شلمچه شدیم. من و چند نفر دیگر از رزمندگان، مأمور مراقبت از این سایت موشکی و جلوگیری از تصرف آن توسط نیروهای عراقی شدیم. دشمن بیکار نمی‌نشست. از زمین و هوا بر سرمان آتش می‌بارید. وقتی دشمن نتوانست سایت را از ما پس بگیرد بعد از چند روز متوسل به سلاح شیمیایی شد.»

صدای عمو انگار از ته چاه بیرون می‌آید. تلاش می‌کند بلند صحبت کند؛ «هوا تاریک بود. چشم چشم را نمی‌دید. صدای افتادن بمب از آسمان شنیده می‌شد که دوروبرمان به زمین می‌خورد. فکر می‌کردیم مثل همیشه عراقی‌ها دست‌بردار پاتک نیستند اما در تاریکی یکی‌یکی به سرفه افتادیم. تا اینکه گفتند شیمیایی زده‌اند و دود غلیطی فضا را پر کرد. ماسک‌هایمان را با عجله به صورت زدیم اما برای آن‌هایی که نزدیک بمب بودند دیگر دیر بود. بعضی هم‌رزمانم همان‌جا از شدت تنفس گاز خردل شهید شدند.»

مثل ماهی که از آب بیرون بماند نمی‌توانستم نفس بکشم

عمو گاز خردل را با سوزش چشمانش و خس‌خس سینه‌اش به خاطر می‌آورد؛ «اول چشم‌هایم سوخت. بعد نفسم گرفت. مثل ماهی که از آب بیرون بماند نمی‌توانستم نفس بکشم. سرم گیج می‌رفت. ماسک را که به صورت زدم هنوز سینه‌ام می‌سوخت. سخت نفس می‌کشیدم. چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.»

 


امیدی به زنده‌بودنم نبود

عموی بقال محله نوده دیگر چیزی نمی‌فهمد. اینجای ماجرا را از بقیه شنیده است. از آن‌هایی که به هوش بوده‌اند؛ «60نفری می‌شدیم. آن‌هایی را که زنده ماندند به حمام صحرایی بردند. لباس‌هایشان را عوض کردند. وقتی چشم باز کردم در بیمارستان شهید ستاری اهواز بودم. از همان موقع تا حالا سرفه دست‌بردارم نیست.»

عمو رحیم بعد از بیمارستان اهواز به بیمارستانی در اراک منتقل می‌شود؛ «در روزهای اول وضعیت تنفسی‌ام به‌قدری وخیم بود که خیلی از دکترها از زنده‌بودنم قطع امید کرده بودند. اما کم‌کم از وضعیت بحرانی و مرگ‌آور خارج شدم، بعد از چند ماه به بیمارستان قائم مشهد منتقل شدم. چهار سال طول کشید که وضعیتم کمی‌ بهتر شد.»

از وقتی رحیم کدخدایی در بیمارستان اهواز به هوش آمده تاکنون که 36سال از آن روز می‌گذرد، نفسش به قرص‌ها و اسپری‌هایش بند است. داروهایی که هر ماه می‌رود و از بنیاد شهید تحویلشان می‌گیرد؛ «هر روز مشت مشت قرص می‌خورم تا بتوانم راحت‌تر نفس بکشم و کمتر سرفه‌ اذیتم کند. خانواده‌ام به‌ویژه همسرم در همه این سال‌ها در کنارم بوده‌اند و بداخلاقی‌ها و بی‌تابی‌هایم را تحمل کرده‌اند. حتی سرفه‌های گاه و بیگاهم را.»


غوغای آهنگران

توسل به ائمه(ع) و مددخواستن از آن‌ها یکی از امدادهای غیبی و معنوی‌ای بود که رزمندگان در اوج ناامیدی به آن پناه برده و مدد می‌جستند. اوج این توسلات در ماه محرم اتفاق می‌افتاد. رزمندگان با توسل به امام حسین(ع) و یاران باوفایش پیروزی‌های بزرگی را رقم زدند. 

کدخدایی می‌گوید: تجهیزات و نیروهای ما در مقابل نیروهای تعلیم‌دیده و تا دندان مسلح رژیم بعث عراق مثل اسباب‌بازی‌های کودکانه بود نیروهای ما در ما‌ه‌های اول شروع جنگ، حتی از داشتن یک اسلحه معمولی هم محروم بودند. چیزی که باعث جبران این کمبودها شد، توسل رزمندگان ما به قدرت معنوی و مددخواستن از ائمه(ع) بود. گل سرسبد این توسلات معنوی، توسل به امام حسین(ع) بود. بچه‌ها به‌ویژه زمانی که کار گره می‌خورد و هیچ‌کاری نمی‌شد انجام بدهی، متوسل به امام حسین(ع) می‌شدند.»

آن‌طور که کدخدایی می‌گوید معمولا در هرگروه یا جمعی در جبهه یک مداح و روضه‌خوان وجود داشت با همین توسلات بچه‌ها روحیه‌ای دوچندان پیدا کرده و با حمله متقابل دشمن را شکست می‌دادند. کدخدایی خاطره‌ای را به یاد می‌آورد؛ «وصف حاج صادق آهنگران را شنیده اما او را از نزدیک ندیده بودم.  

بچه‌ها به‌ویژه زمانی که کار گره می‌خورد و هیچ‌کاری نمی‌شد انجام بدهی، متوسل به امام حسین(ع) می‌شدند

چندساعت قبل از شروع عملیات کربلای5 بود که اعلام شد قرار است حاج صادق آهنگران زیارت عاشورا و دعای توسل را با رزمندگان بخواند. همه بچه‌ها از شنیدن این خبر هیجان‌زده بودند. بعد از خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل توسط آهنگران، روحیه بچه‌ها دوچندان شده بود حتی آن‌هایی که برای رفتن به عملیات جنگی دودل بودند با اخلاص تمام از همه وابستگی‌های مادی مثل زن و فرزند گذشتند و در عملیات شرکت کردند، پیروزی بزرگی هم نصیب رزمندگان ما شد. »


آرزویی که به دل پدرم ماند

وقتی از عمو درباره پدرش می‌پرسم می‌گوید: مرحوم پدرم یکی از انقلابیون دهه30 و از مبارزان دوران ملی‌شدن صنعت نفت بود. او از پیروان آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی بود. تا لحظه مرگ حسرت سرنگونی حکومت پهلوی را در دل داشت و خیلی مشتاق بود من انقلاب را با چشم‌هایم ببینم.

او از ارادت پدرش به آیت‌الله کاشانی این‌طور می‌گوید: ارادت پدرم به اندازه‌ای بود که با فراخوان آیت‌الله کاشانی و تشدید مبارزه بر ضد رژیم محمدرضاشاه پهلوی برای حمایت از انقلابیون سفری به تهران رفت. من در همان روزها در سال1330 به دنیا آمدم.

رحیم در سایه حمایت چنین پدری بالیده و بزرگ می‌شود؛ «حسرت همیشگی پدرم حسن آقا تا لحظه مرگ این بود که تنها پسرش بتواند کار  او را در مسیر سرنگونی رژیم پهلوی ادامه دهد.»

او تحت تربیت پدرش و به‌خاطر داشتن روحیه انقلابی که از او  به ارث برده بود، هم‌زمان با قیام امام خمینی (ره) در سنین نوجوانی فعالیت انقلابی خود را شروع می‌کند. تعریف می‌کند: پدرم خاطرات بسیاری از مبارزات انقلابی سال 1330را برایم تعریف می‌کرد. اینکه چگونه مردم با رهبری آیت‌الله کاشانی و محمد مصدق قیام کرده و مجسمه‌های شاه را در میدان‌های شهر پایین کشیدند. 

آن‌ها حتی تا سرنگونی حکومت شاه پیش رفتند. اما وقتی کلامش به کودتای سرلشکر زاهدی و تفرقه بین روحانیت و ملی‌گراها می‌رسید، آه سردی می‌کشید و با تأسف می‌گفت اما حیف ما نتوانستیم حکومت محمدرضاشاه را سرنگون کنیم. شاید شما بتوانید.

 


امام جماعت روشنگر محله

رحیم کدخدایی از انقلابیون قدیمی‌ و پیشتاز محله نوده بود و در دوران نوجوانی از طریق امام جماعت مسجد محله، حجت‌الاسلام سید حسن نوری حسینی با جریان قیام امام خمینی(ره) آشنا و با کمک این روحانی مجاهد هسته اولین گروه انقلابیون محله را تشکیل می‌دهد؛ «بعد از فوت مرحوم پدرم به عنوان تنها پسر خانواده، بزرگ‌ترین آرزویم تحقق آرزوی پدرم بود. آرزوی بزرگ او سرنگونی حکومت محمدرضا شاه پهلوی بود. این آرزوی پدر همیشه در ذهنم بود خیلی دوست داشتم برای رسیدن به این خواسته تلاش کنم.»

با قیام امام خمینی(ره) در سال1342این فرصت برای او فراهم می‌شود تا  مسیر پدر را  ادامه دهد؛ «از نوجوانی در جلسات قرآن مسجد محله حاضر می‌شدم و در همین جلسات قرآن مسجد برای اولین مرتبه با قیام امام خمینی(ره) از طریق روحانی محله‌مان آشنا شدم. مرحوم سیدحسن نوری حسینی، امام جماعت مسجد، در همسایگی ما زندگی می‌کرد.»

آن‌طور که این بقال محله نوده می‌گوید؛ «این روحانی یکی از وزنه‌های مبارزه با ظلم اربابان در روستایمان بود به همین دلیل همه ارباب‌ها از او حساب می‌بردند و رعایت حالش را می‌کردند.»

عمو رحیم  می‌گوید: تشکیلات انقلابی ما بسیار کوچک و محدود بود. بین سال‌های 1346تا 1353 به دلیل اختناق و سخت‌گیری زیادی که از سوی ساواک و نیروهای امنیتی شاه وجود داشت، فعالیت گروه انقلابی ما محدود به همان جلسات قرآن بود. ما با شناسایی افراد مستعد که دارای روحیه حق‌طلبی و ظلم‌ستیزی بودند به‌سراغشان می‌رفتیم و در طی چند جلسه گفت‌وگو دیدگاه‌های امام خمینی (ره) را با او مطرح می‌کردیم. 

با همین روش موفق به جذب تعدادی از نیروهای انقلابی و مستعد شدیم. هم‌زمان با اوج‌گیری و همگانی‌شدن انقلاب در مشهد تمام وقت رحیم کدخدایی در راهپیمایی‌ها می‌گذرد. او می‌گوید: هر روز صبح بعد از بیدارشدن و خواندن نماز و گرفتن غسل شهادت به همراه دیگر انقلابیون محله سوار خودرو نیسان تا دروازه‌قوچان (میدان توحید) می‌رفتیم. از آنجا با پیوستن به سیل جمعیت و سردادن شعار؛ «مرگ بر شاه» به سمت چهارراه شهدا و مسجد کرامت حرکت می‌کردیم.

شیرین‌ترین خاطره زندگی‌ام اعلام سرنگونی رژیم بود. روزی که این خبر را از رادیو شنیدم با خوشحالی به سر مزار پدرم رفتم

او در راه‌پیمایی روز 9دی ماه 1357 حضور داشته است؛ « وقتی تانک‌ها چهارراه استانداری را بستند ناگهان تیراندازی‌ شروع شد در آن لحظه به یک دیوار بتنی پناه بردم و مسیری چند صدمتری را به‌طور سینه‌خیز طی کرده و از مهلکه نجات پیدا کردم. شیرین‌ترین خاطره زندگی‌ام اعلام سرنگونی رژیم بود. روزی که این خبر را از رادیو شنیدم با خوشحالی به سر مزار پدرم رفتم.»


یکی از اولین بسیجی‌های محله

عمو رحیم بعد از پیروزی انقلاب با کمک امام جماعت مسجد هسته اولیه بسیج محله را تشکیل می‌دهد و با کمک همین بسیجی‌ها امنیت و حفاظت محله را در برابر منافقین و ضدانقلاب برعهده می‌گیرد. او می‌گوید: انقلاب که پیروز شد به دلیل از بین رفتن نیروهای امنیتی و هرج ومرجی که به وجود آمده بود به دستور و فرماندهی حاج آقای  نوری حسینی،  اولین پایگاه بسیج محله تشکیل شد.

من و تعداد دیگری از جوانان آموزش‌های نظامی‌ و کار با اسلحه را آموختیم و در کشیک‌های شبانه اطراف محله مراقب خراب‌کاری منافقین و ضدانقلاب بودیم. مدتی را نیز به همراه تعدادی از نیروهای داوطلب بسیجی در خیابان احمدآباد مستقر بودم. تعدادی از نیروهای منافق و ضدانقلاب در این محله مستقر شده بودند. روزی نبود که درگیری با منافقین نداشته باشیم. 

کدخدایی با  گفتن  یک خاطره از آن‌زمان  ادامه می‌دهد: در جریان یکی از همین درگیری‌ها نیروهای منافق چند نفر از افراد یک خانواده را گروگان گرفته بودند. منافقین تهدید کرده بودند که اگر نیروهای ما از محاصره دست برندارند گروگان‌ها را خواهند کشت. وضعیت حساسی بود اما بچه‌ها با یک حمله گاز انبری غافل‌گیرانه توانستند این خانواده را نجات دهند و همه منافقین را دستگیر کنند.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44